گنجور

 
مولانا

برو ای دل به سوی دلبر من

بدان خورشید شرق و شمع روشن

مرو هر سو به سوی بی‌سویی رو

که هر مسکین بدان سو یافت مسکن

بنه سر چون قلم بر خط امرش

که هر بی‌سر از او افراشت گردن

که جز در ظل آن سلطان خوبان

دل ترسندگان را نیست مؤمن

به دستت او دهد سرمایه زر

ز پایت او گشاید بند آهن

ور از انبوهی از در ره نیابی

چو گنجشکان درآ از راه روزن

وگر زان خرمن گل بو نیابی

چه سود عنبرینه و مشک و لادن

وگر سبلت ز شیرش تر نکردی

برو ای قلتبان و ریش می کن

چو دیدی روی او در دل بروید

گل و نسرین و بید و سرو و سوسن

درآمیزد دلت با آب حسنش

چو آتش که درآویزد به روغن

درآ در آتشش زیرا خلیلی

مرم ز آتش نه‌ای نمرود بدظن

درآ در بحر او تا همچو ماهی

بروید مر تو را از خویش جوشن

ز کاه غم جدا کن حب شادی

که آن مه را برای ماست خرمن

بهار آمد برون آ همچو سبزه

به کوری دی و بر رغم بهمن

نخمی چون کمان گر تیر اویی

به قاب قوس رستستی ز مکمن

زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر

مثال مرهمی در کار کردن

خمش کن شد خموشی چون بلادر

بلادر گر ننوشی باش کودن

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
دقیقی

نگه کن آب و یخ در آبگینه

فروزان هر سه همچون شمع روشن

گدازیده یکی دو تا فسرده

بیک لون این سه گوهر بین ملون

ناصرخسرو

غریبی می چه خواهد یارب از من؟

که با من روز و شب بسته است دامن

غریبی دوستی با من گرفته‌است

مرا از دوستی گشته‌است دشمن

ز دشمن رست هر کو جست لیکن

[...]

منوچهری

شبی گیسو فروهشته به دامن

پلاسین معجر و قیرینه گرزن

بکردار زنی زنگی که هرشب

بزاید کودکی بلغاری آن زن

کنون شویش بمرد و گشت فرتوت

[...]

قطران تبریزی

ز مویش خانه گردد سنبلستان

ز رویش بوستان گردد شبستان

چو مشگین زلف پیش باد دارد

شود زو باغ و بستان سنبلستان

سپاه مهر او بر من بتازد

[...]

مشاهدهٔ ۱۴ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه