گنجور

 
مولانا

چند قبا بر قد دل دوختم

چند چراغ خرد افروختم

پیر فلک را که قراریش نیست

گردش بس بوالعجب آموختم

گنج کرم آمد مهمان من

وام فقیران ز کرم توختم

حاصل از این سه سخنم بیش نیست

سوختم و سوختم و سوختم

بر مثل شمعم من پاکباز

ریختم آن دخل که اندوختم

بس که بسی نکته عیسی جان

در دل و در گوش خر اسپوختم

بس که اذا تم دنا نقصه

تا بنگوید صنم شوخ تم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عین‌القضات همدانی

ابجد عشقت چو بیاموختم

پیرهن محنت و غم دوختم

کار غمت هم ز غمت ساختم

دام غمت هم ز غم اندوختم

حاصل عشقت سه سخن بیش نیست

[...]

وحشی بافقی

وه که من از خارکشی سوختم

جز ضرر خار نیندوختم

ایرج میرزا

صد من از او سیم و زر اندوختم

تاش کمی عاشقی آموختم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه