گنجور

 
مولانا

چند قبا بر قد دل دوختم

چند چراغ خرد افروختم

پیر فلک را که قراریش نیست

گردش بس بوالعجب آموختم

گنج کرم آمد مهمان من

وام فقیران ز کرم توختم

حاصل از این سه سخنم بیش نیست

سوختم و سوختم و سوختم

بر مثل شمعم من پاکباز

ریختم آن دخل که اندوختم

بس که بسی نکته عیسی جان

در دل و در گوش خر اسپوختم

بس که اذا تم دنا نقصه

تا بنگوید صنم شوخ تم