گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

باز محنت زده دورانم

باز در ششدره حرمانم

باز در کنج فنا محزونم

باز بر خوان بلا مهمانم

باز ازین دایره ها چون پرگار

به صف ساکن و سرگردانم

باز زنجیر غم از دور بدید

دل دیوانه بی فرمانم

باز دل تافته ام چون کوره

باز سر کوفته چون سندانم

باز با جمع حریفان دو دل

نیک می بازم و بد می مانم

باز چون سایه ز غم رنجورم

باز چون ذره ز خود پنهانم

می نهد کاسه سر زیر فلک

به جگر خون جگر بر خوانم

بر دو یک مانده ام از بازی عمر

که همه نقش سه یک می خوانم

چند خایم لب کامد به فغان

چند نوبت لبم از دندانم

فلکم سوخته و خسته نشاند

که ز دل شمع وز خاطر کانم

شمع اگر سوخته کان خسته بود

باورم کن که هم این هم آنم

نه براهیمم و از آتش طبع

می دمد نکته چون ریحانم

به سخن گلبن مشگین نفسم

به ثنا بلبل خوش الحانم

روز من شب شد و من از دم سرد

اندرین شب به سحر می مانم

چکنم؟ نامه امید سیاه

چون بامید شه ایرانم

کسری ثانی و کیخسرو عهد

که بدو نادره دورانم

شه و شه زاده قزل کز کرمش

همه دشوار شدست آسانم

آنک با ابر کف در بارش

تازه همچون سمن از بارانم

آنک کرد از دل همچون دریا

غرقه مکرمت و احسانم

آنکه پیوند کنم در جانش

گر بود دست رسی بر جانم

نه ولیعهد شه خوارزمم

نه پسر زاده بغرا خانم

آنکه گر شکر گزاریش کنم

بی توان بادم اگر بتوانم

من گدای در و درگاه توام

گرچه بر ملک سخن سلطانم

پس پسندی که به قول دو سه خس

با خس و خاک کنی یکسانم؟

خسروا حال منت معلومست

که چه سر گشته و چون حیرانم؟

غصه دل که به عالم کم باد

کرد چون نوک قلم دیوانم

گاه در خنده چو برقم گریان

گاه در گریه چو گل خندانم

غم ده توست چو اصطرلابم

زانکه سرگشته نه پنگانم

نیک پرسی ز بدان رنجورم

راست خواهی ز کژان پژمانم

چاشت با نائبه در ناوردم

شام با حادثه در جولانم

با چنین دست که در جنگ مراست

نه مجیرم پسر دستانم

از تو پرسم نه دریغست که من

هر زمان دستخوش خذلانم

با چنین طبع و دل راست چو تیر

هدف طعنه چون پیکانم

بر مزادم بچه؟ ای شاه به هیچ

زودتر خر که به هیچ ارزانم

با برادر سخن بنده بگوی

که درین درد تویی درمانم

خون ناکرده نگویی ز چه روی؟

گرد روی این همه خون افشانم

خودپسندی؟ تو که هر نیم شبی

کند افغان فلک از افغانم

نه محمدتویی از جمع ملوک؟

نه من از اهل سخن حسانم؟

گر خبر دارم از آن گفته بد

نیک از هم شده باد ارکانم

و گر آن جرم به من نزدیک است

دور بادا ز امان ایمانم

این همه گفتم و با شفقت تو

در پناه کرم یزدانم

این که درمانده ام از خلق رواست

آن مبادا که ازو درمانم

چند دور از تو به امید زیم؟

چند در بادیه کشتی رانم؟

بعد ازین قصه خویش از سر سوز

طلبم خلوت و آنگه خوانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode