گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

پیش روی تو حدیث مه و جوزا نکنم

ور کنم نیز یقین دان که به عمدا نکنم

به تماشای رخ چون گل تو می آیم

ور بگویی، به چمن پیش تماشا نکنم

آنچه بر من لب تو می کند، ای جان، من نیز

می تتوانم که کنم بر لبت، اما نکنم

تا بگویم که فلان در دل من دارد جای

خویشتن را به دل هیچ کسی جا نکنم

تو همه خون کنی از غمزه و من آه کنم

پس بگویی «مکن » ای شوخ، مکن تا نکنم

دوش گفتی که وفایی بکنم، ترسم، ازآنک

ناگهان در دلت آید که «کنم یا نکنم »

بوسه ای چند بگفتی که ترا خواهم داد

گر به خسرو ندهی، بیش تقاضا نکنم

 
 
 
مولانا

گر تو خواهی که تو را بی‌کس و تنها نکنم

وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم

این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار

کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم

گفته‌ای جان دهمت نان جوین می ندهی

[...]

کلیم

منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم

بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم

نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید

بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم

کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه