گنجور

 
مولانا

علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم

به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم

به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم

چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم

بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی

تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۶۱۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم

من از آن خارکشانم که شود خار حریرم

به کی مانم به کی مانم که سطرلاب جهانم

همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم

ز پس کوه معانی علم عشق برآمد

[...]

کمال خجندی

نرود نقش خیال تو زمانی ز ضمیرم

خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم

مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم

که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم

حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه