گنجور

 
کمال خجندی

نرود نقش خیال تو زمانی ز ضمیرم

خود من ساده درون صورت غیری نپذیرم

مرده ام در هوس آنکه بود فرصت آنم

که نهی پای درین دیده و در پای نو میرم

حال خود با که بگویم که شکایت ز تو دارم

با خلاص از که بجویم که به دام تو اسیرم

به قلم صورت اخلاص نوشتن چه ضرورت

چون ضمیر تو بود واقف اسرار ضمیرم

گفته‌ای حال کمال از غم من در چه نصابست

چه توان گفت همان عاجز و مسکین و فقیرم