گنجور

 
مولانا

ای دشمن روزه و نمازم

وی عمر و سعادت درازم

هر پرده که ساختم دریدی

بگذشت از آنک پرده سازم

ای من چو زمین و تو بهاری

پیدا شده از تو جمله رازم

چون صید شدم چگونه پرم

چون مات توام دگر چه بازم

پروانه من چو سوخت بر شمع

دیگر ز چه باشد احترازم

نزدیکتری به من ز عقلم

پس سوی تو من چگونه یازم

بگداز مرا که جمله قندم

گر من فسرم وگر گدازم

یک بارگی از وفا مشو دست

یک بار دگر ببین نیازم

یک بار دگر مرا فسون خوان

وز روح مسیح کن طرازم

بر قنطره بست باج دارم

از بهر عبور ده جوازم

خاموش که گفت حاجتش نیست

در گفتن خویش یاوه تازم

خاموش که عاقبت مرا کار

محمود بود چو من ایازم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode