گنجور

 
مولانا

ما آفت جان عاشقانیم

نی خانه نشین و خانه بانیم

اندر دل تو اگر خیال است

می پنداری که ما ندانیم

اسرار خیال‌ها نه ماییم

هر سودا را نه ما پزانیم

دل‌ها بر ما کبوترانند

هر لحظه به جانبی پرانیم

تن گفت به جان از این نشان کو

جان گفت که سر به سر نشانیم

آخر تو به گفت خویش بنگر

کاندر دهن تو می نشانیم

هر دم بغل تو را گرفته

در راحت و رنج می کشانیم

تا آتش و آب و بادطبعی

ما باده خاکیت چشانیم

وان گاه دهان تو بشوییم

آن جا برسی که ما نهانیم

چون رخت تو در نهان کشیدیم

آنگه بینی که ما چه سانیم

چون نقش تو از زمین ببردیم

دانی که عجایب زمانیم

هر سو نگری زمان نبینی

پس لاف زنی که لامکانیم

همرنگ دلت شود تن تو

در رقص آیی که جمله جانیم

لب بر لب ما نهی تو بی‌لب

اقرار کنی که همزبانیم

ای شمس الدین و شاه تبریز

از بندگیت شهنشهانیم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مجیرالدین بیلقانی

ما را که سر آمد جهانیم

وز دولت و ملک داستانیم

فرمانده خطه زمینیم

آرایش چهره زمانیم

بنگر که چگونه در زمانه

[...]

نظامی

شد در سر باغ تو جوانیم

آوخ همه رنج باغبانیم

مولانا

برخیز که ما و تو چو جانیم

وز رازک همدگر بدانیم

کمال خجندی

ما از نو سخنور جهانیم

صاحب نظریم و نکته دانیم

سوز دل ما چو خط برآری

ما مردم نا نوشته خوانیم

چون نقش دهان تو معماست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه