گنجور

 
اوحدی

گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم

ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم

من حاکم این شهرم، هم نوشم و هم زهرم

گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم

ای هر سخنت کامی، در ده ز لبت جامی

کان توبه که دیدی تو، بشکستم و بشکستم

هر چند به حالم من، از دست که نالم من؟

زیرا که دل خود را، من خستم و من خستم

ای مطرب درویشان، کم کن سخن خویشان

گو نیست شوند ایشان، من هستم و من هستم

هر کس به گمان خود، گوید سخنان خود

من یافتم آن خود، وارستم و وارستم

ای اوحدی، ار باری، دادی خبر یاری

در یار که می‌گفتم، پیوستم و پیوستم