گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

عشقا، تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم

از من نخواهد کس گوا که شاهدم، نی ضامنم

مقضی توی، قاضی توی، مستقبل و ماضی توی

خشمین توی، راضی توی، تا چون نمایی دم به دم

ای عشق زیبای منی، هم من توام هم تو منی

هم سیلی و هم خرمنی، هم شادیی هم درد و غم

آن‌ها توی، وین‌ها توی، وز این و آن تنها توی

وآن دشت با پهنا توی، وآن کوه و صحرای کرم

شیرینی خویشان توی، سرمستی ایشان توی

دریای دُرافشان توی، کان‌های پُر زرّ و درم

عشق سخن کوشی توی، سودای خاموشی توی

ادراک و بی‌هوشی توی، کفر و هدی عدل و ستم

ای خسرو شاهنشهان، ای تختگاهت عقل و جان

ای بی‌نشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم

پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان

زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم

هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر

گر واقفندی نقش‌ها که آمدند از یک قلم

آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو

رشک تو گوید که: «برو»، لطف تو خواند که: «نعم»

لطف تو سابق می‌شود، جذّاب عاشق می‌شود

بر قهر سابق می‌شود، چون روشنایی بر ظلم

هر زنده‌ای را می‌کشد وهم و خیالی سو به سو

کرده خیالی را کَفَت لشکرکش و صاحب علم

دیگر خیالی آوری، ز اوّل رباید سروری

آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم

هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد

چون کودکان «قلعه بزم» گوید ز قسام القسم

خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان

چون می‌نگنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ناصرخسرو

اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم

لؤلؤ برافرازد علم چون ابر در آرد ز نم

سنایی

در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم

کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم

روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان

عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم

چون دیده کوته‌بین بود هر نقش حورالعین بود

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
نصرالله منشی

هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم.

بر فرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم

انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک

بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم

مولانا

ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم

کز بهر این آورده‌ای ما را ز صحرای عدم

تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده‌ها را بردرد

زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم

ای دل خموش از قال او واقف نه‌ای ز احوال او

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه