عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم
از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم
مقضی توی قاضی توی مستقبل و ماضی توی
خشمین توی راضی توی تا چون نمایی دم به دم
ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم
آنها توی وینها توی وزین و آن تنها توی
وان دشت با پهنا توی وان کوه و صحرای کرم
شیرینی خویشان توی سرمستی ایشان توی
دریای دُرافشان توی کانهای پُر زر و درم
عشق سخن کوشی توی سودای خاموشی توی
ادراک و بیهوشی توی کفر و هدی عدل و ستم
ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان
ای بینشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم
پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی نغزش کنی بردری از مرگ و سقم
هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقشها که آمدند از یک قلم
آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که برو لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود
بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم
هر زندهای را می کشد وهم خیالی سو به سو
کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری
آن را اسیر این کنی ای مالک الملک و حشم
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام القسم
خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان
چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و کم