گنجور

 
مولانا

ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل

بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل

غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ

ز پرتو تو ظلالست جان‌ها ای دل

نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند

گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل

پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر

ملک سجود کند و اختر و سما ای دل

کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست

کدام داغ غمی کش نه‌ای دوا ای دل

به حکم تست همه گنج‌های لم یزلی

چه گنج‌ها که نداری تو در فنا ای دل

نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت

چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل

بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی

بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

گذشت عمر ازین خاکدان برآ ای دل

چه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دل

جدا ز جسم چو بی اختیار خواهی شد

به اختیار نگردی چرا جدا ای دل

به باد داد هوا صد هزار سرچو حباب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه