گنجور

 
مولانا

عشق گزین عشق و در او کوکبه می‌ران و مترس

ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس

جانوری لاجرم از فرقت جان می‌لرزی

ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس

چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین

عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس

در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود

رقص کنان شعله زنان برجه از این کار و مترس

دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه توی

بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس

سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا

سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس