گنجور

 
مولانا

تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار

بر مثل ذره‌ها رقص کنان پیش یار

شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت

رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار

از قدح جام وی مست شده کو و کی

گرم شده جام دی سرد شده جان نار

روح بشارت شنید پرده جان بردرید

رایت احمد رسید کفر بشد زار زار

بانگ زده آن هما هر کی که هست از شما

دور شو از عشق ما تا نشوی دلفکار

گفته دل من بدو کای صنم تندخو

چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار

عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن

شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار

آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر

زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار

منکر شه کور زاد بی‌خبر و کور باد

از شه ما شمس دین در تبریز افتخار