گنجور

 
مولانا

پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار

با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار

آید خورشیدوار ذره شود بی‌قرار

کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار

خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست

از جهت سوز ماست عشق چنین پرشرار

خیز که رستیم ما بند شکستیم ما

خیز که مستیم ما تا به ابد بی‌خمار

خیز که جان آمدست جان و جهان آمده است

دست زنان آمدست ای دل دستی برآر

آب حیات آمدست روز نجات آمدست

قند و نبات آمدست ای صنم قندبار

بنده آن پرده‌ام گوش گران کرده‌ام

تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار

مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید

آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار

بی‌ادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست

سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار و بار

جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات

جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زینهار

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ابوسعید ابوالخیر

چیست ازین خوبتر، در همه آفاق کار

دوست به نزدیکِ دوست، یار به نزدیکِ یار

دوست برِ دوست رفت، یار به نزدیکِ یار

خوشتر ازین در جهان، هیچ نبوده‌است کار

منوچهری

سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار

چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار

مرغ نهاد آشیان‌بر سر شاخ چنار

چون سپر خیزران بر سر مرد سوار

مسعود سعد سلمان

آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار

رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار

خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط

جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار

خاک نبینی به ره خرده نقره بساط

[...]

امیر معزی

ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار

گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار

از کرم شهریار کار تو همچون نگار

وز قلمت چون نگار مملکت شهریار

سوزنی سمرقندی

ای کل رواسک کند و سرسر خار

دیو با دیدار تو چو لعبت فرخار

کنگی گنده دهان و گنده ریش و کور

بد دل و بد طلعت و بد روی و بد دیدار

دیگهای مایه تو پر غدد و کرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه