گنجور

 
مولانا

روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر

باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر

هر بسته‌ای که باشد امروز برگشاید

دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر

هر بی‌دلی ز دلبر انصاف خود بیابد

هر تشنه‌ای نشیند بر آب حوض کوثر

هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی

کامروز بزم عامست این را به عاشقان بر

یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی

گویی همه شرابست خود نیست هیچ ساغر