گنجور

 
مولانا

آن سرشتهٔ عشق رشته می‌کشد

بر امید وصل چغز با رشد

می‌تند بر رشتهٔ دل دم به دم

که سر رشته به دست آورده‌ام

هم‌چو تاری شد دل و جان در شهود

تا سر رشته به من رویی نمود

خود غراب البین آمد ناگهان

بر شکار موش و بردش زان مکان

چون بر آمد بر هوا موش از غراب

منسحب شد چغز نیز از قعر آب

موش در منقار زاغ و چغز هم

در هوا آویخته پا در رتم

خلق می‌گفتند زاغ از مکر و کید

چغز آبی را چگونه کرد صید

چون شد اندر آب و چونش در ربود

چغز آبی کی شکار زاغ بود

چغز گفتا این سزای آن کسی

کو چو بی‌آبان شود جفت خسی

ای فغان از یار ناجنس ای فغان

هم‌نشین نیک جویید ای مهان

عقل را افغان ز نفس پر عیوب

هم‌چو بینی بدی بر روی خوب

عقل می‌گفتش که جنسیت یقین

از ره معنیست نی از آب و طین

هین مشو صورت‌پرست و این مگو

سر جنسیت به صورت در مجو

صورت آمد چون جماد و چون حجر

نیست جامد را ز جنسیت خبر

جان چو مور و تن چو دانهٔ گندمی

می‌کشاند سو به سویش هر دمی

مور داند کان حبوب مرتهن

مستحیل و جنس من خواهد شدن

آن یکی موری گرفت از راه جو

مور دیگر گندمی بگرفت و دو

جو سوی گندم نمی‌تازد ولی

مور سوی مور می‌آید بلی

رفتن جو سوی گندم تابعست

مور را بین که به جنسش راجعست

تو مگو گندم چرا شد سوی جو

چشم را بر خصم نه نی بر گرو

مور اسود بر سر لبد سیاه

مور پنهان دانه پیدا پیش راه

عقل گوید چشم را نیکو نگر

دانه هرگز کی رود بی دانه‌بر

زین سبب آمد سوی اصحاب کلب

هست صورتها حبوب و مور قلب

زان شود عیسی سوی پاکان چرخ

بد قفس‌ها مختلف یک جنس فرخ

این قفس پیدا و آن فرخش نهان

بی‌قفس کش کی قفس باشد روان

ای خنک چشمی که عقلستش امیر

عاقبت‌بین باشد و حبر و قریر

فرق زشت و نغز از عقل آورید

نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید

چشم غره شد به خضرای دمن

عقل گوید بر محک ماش زن

آفت مرغست چشم کام‌بین

مخلص مرغست عقل دام‌بین

دام دیگر بد که عقلش در نیافت

وحی غایب‌بین بدین سو زان شتافت

جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت

سوی صورت‌ها نشاید زود تاخت

نیست جنسیت به صورت لی و لک

عیسی آمد در بشر جنس ملک

برکشیدش فوق این نیلی‌حصار

مرغ گردونی چو چغزش زاغ‌وار