گنجور

 
مولانا

پس مسلمان گفت ای یاران من

پیشم آمد مصطفی سلطان من

پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت

با کلیم حق و نرد عشق باخت

وان دگر را عیسی صاحب‌قران

برد بر اوج چهارم آسمان

خیز ای پس ماندهٔ دیده ضرر

باری آن حلوا و یخنی را بخور

آن هنرمندان پر فن راندند

نامهٔ اقبال و منصب خواندند

آن دو فاضل فضل خود در یافتند

با ملایک از هنر در بافتند

ای سلیم گول واپس مانده هین

بر جه و بر کاسهٔ حلوا نشین

پس بگفتندش که آنگه تو حریص

ای عجیب خوردی ز حلوا و خبیص

گفت چون فرمود آن شاه مطاع

من کی بودم تا کنم زان امتناع‌؟

تو جهود از امر موسی سر کشی‌؟

گر بخواند در خوشی یا ناخوشی‌؟

تو مسیحی هیچ از امر مسیح

سر توانی تافت در خیر و قبیح‌؟

من ز فخر انبیا سر چون کشم‌؟

خورده‌ام حلوا و این دم سرخوشم

پس بگفتندش که والله خواب‌ِ راست

تو بدیدی وین به از صد خواب ماست

خواب تو بیداری‌ست ای بو‌بطر

که به بیداری عیان‌ستش اثر

در گذر از فضل و از جهدی و فن

کار خدمت دارد و خلق حسن

بهر این آوردمان یزدان برون

ما خلقت الانس الا یعبدون

سامری را آن هنر چه سود کرد‌؟

کان فن از باب اللهش مردود کرد

چه کشید از کیمیا قارون‌؟ ببین

که فرو بردش به قعر خود زمین

بوالحَکم آخر چه بر بست از هنر‌؟

سرنگون رفت او ز کفران در سقر

خود هنر آن دارد که دید آتش عیان

نه کپ دل علی النار الدخان

ای دلیلت گنده‌تر پیش لبیب

در حقیقت از دلیل آن طبیب

چون دلیلت نیست جز این ای پسر

گوه می‌خور در کمیزی می‌نگر

ای دلیل تو مثال آن عصا

در کفت دل علی عیب العمی

غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار

که نمی‌بینم مرا معذور دار