گنجور

 
مولانا

سوی جامع می‌شد آن یک شهریار

خلق را می‌زد نقیب و چوبدار

آن یکی را سر شکستی چوب‌زن

و آن دگر را بر دریدی پیرهن

در میانه بی‌دلی ده چوب خورد

بی‌گناهی که برو از راه برد

خون چکان رو کرد با شاه و بگفت

ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت

خیر تو این است جامع می‌روی

تا چه باشد شر و وزرت ای غوی

یک سلامی نشنود پیر از خسی

تا نپیچد عاقبت از وی بسی

گرگ دریابد ولی را به بود

زانک دریابد ولی را نفس بد

زانک گرگ ارچه که بس استمگریست

لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست

ورنه کی اندر فتادی او به دام

مکر اندر آدمی باشد تمام

گفت قج با گاو و اشتر ای رفاق

چون چنین افتاد ما را اتفاق

هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید

پیرتر اولیست باقی تن زنید

گفت قج مرج من اندر آن عهود

با قج قربان اسمعیل بود

گاو گفتا بوده‌ام من سال‌خورد

جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد

جفت آن گاوم که آدم جد خلق

در زراعت بر زمین می‌کرد فلق

چون شنید از گاو و قج اشتر شگفت

سر فرود آورد و آن را برگرفت

در هوا بر داشت آن بند قصیل

اشتر بختی سبک بی‌قال و قیل

که مرا خود حاجت تاریخ نیست

کین چنین جسمی و عالی گردنیست

خود همه کس داند ای جان پدر

که نباشم از شما من خردتر

داند این را هرکه ز اصحاب نهاست

که نهاد من فزون‌تر از شماست

جملگان دانند کین چرخ بلند

هست صد چندان که این خاک نژند

کو گشاد رقعه‌های آسمان

کو نهاد بقعه‌های خاکدان