گنجور

 
مولانا

گفت خواجه صبر کن با او بگو

که ازو ببریم و بدهیمش به تو

تا مگر این از دلش بیرون کنم

تو تماشا کن که دفعش چون کنم

تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست

که حقیقت دختر ما جفت تست

ما ندانستیم ای خوش مشتری

چونک دانستیم‌، تو اولی‌تری

آتش ما هم درین کانون ما

لیلی آن ما و تو مجنون ما

تا خیال و فکر خوش بر وی زند

فکر شیرین مرد را فربه کند

جانور فربه شود لیک از علف

آدمی فربه ز عز است و شرف

آدمی فربه شود از راه گوش

جانور فربه شود از حلق و نوش

گفت آن خاتون ازین ننگ مهین

خود دهانم کی بجنبد اندرین

این چنین ژاژی چه خایم بهر او

گو بمیر آن خاین ابلیس‌خو

گفت خواجه نی مترس و دم دهش

تا رود علت ازو زین لطف خوش

دفع او را دلبرا بر من نویس

هل که صحت یابد آن باریک‌ریس

چون بگفت آن خسته را خاتون چنین

می‌نگنجید از تبختر بر زمین

زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت

چون گل سرخ هزاران شکر گفت

که گهی می‌گفت ای خاتون من

که مبادا باشد این دستان و فن

خواجه جمعیت بکرد و دعوتی

که همی‌سازم فرج را وصلتی

تا جماعت عشوه می‌دادند و گال

که ای فرج بادت مبارک اتصال

تا یقین‌تر شد فرج را آن سخن

علت از وی رفت کل از بیخ و بن

بعد از آن اندر شب گردک به فن

امردی را بست حنی هم‌چو زن

پر نگارش کرد ساعد چون عروس

پس نمودش ماکیان دادش خروس

مقنعه و حلهٔ عروسان نکو

کنگ امرد را بپوشانید او

شمع را هنگام خلوت زود کشت

ماند هندو با چنان کنگ درشت

هندوک فریاد می‌کرد و فغان

از برون نشنید کس از دف‌زنان

ضرب دف و کف و نعرهٔ مرد و زن

کرد پنهان نعرهٔ آن نعره‌زن

تا به روز آن هندوک را می‌فشارد

چون بوَد در پیش سگ انبان آرد‌؟

زود آوردند طاس و بوغ زفت

رسم داماد‌ان فرج حمام رفت

رفت در حمام او رنجور جان

کون دریده هم‌چو دلق تونیان

آمد از حمام در گردک فسوس

پیش او بنشست دختر چون عروس

مادرش آنجا نشسته پاسبان

که نباید کاو کند روز امتحان

ساعتی در وی نظر کرد از عناد

آنگهان با هر دو دستش ده بداد

گفت کس را خود مبادا اتصال

با چو تو ناخوش عروس بد‌فعال

روز رویت روی خاتونان تر

کیر زشتت شب بتر از کیر خر

هم‌چنان جمله نعیم این جهان

بس خوش‌ست از دور پیش از امتحان

می‌نماید در نظر از دور آب

چون روی نزدیک باشد آن سراب

گنده پیر‌ست او و از بس چاپلوس

خویش را جلوه کند چون نو عروس

هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش

نوش نیش‌آلودهٔ او را مچش

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

تا نیفتی چون فرج در صد حرج

آشکارا دانه پنهان دام او

خوش نماید ز اولت انعام او