گنجور

 
مولانا

مصطفی صبح آمد و در را گشاد

صبح آن گمراه را او راه داد

در گشاد و گشت پنهان مصطفی

تا نگردد شرمسار آن مبتلا

تا برون آید رود گستاخ او

تا نبیند درگشا را پشت و رو

یا نهان شد در پس چیزی و یا

از ویش پوشید دامان خدا

صبغة الله گاه پوشیده کند

پردهٔ بی‌چون بر آن ناظر تَنَد

تا نبیند خصم را پهلوی خویش

قدرت یزدان از آن بیشست بیش

مصطفی می‌دید احوال شبش

لیک مانع بود فرمان ربش

تا که پیش از خبط بگشاید رهی

تا نیفتد زان فضیحت در چهی

لیک حکمت بود و امر آسمان

تا ببیند خویشتن را او چنان

بس عداوتها که آن یاری بود

بس خرابیها که معماری بود

جامه خوابِ پر حدث را یک فضول

قاصدا آورد در پیش رسول

که چُنین کرده‌ست مهمانت ببین

خنده‌ای زد رحمةً للعالمین

که بیار آن مِطهَره اینجا به پیش

تا بشویم جمله را با دست خویش

هر کسی می‌جست کز بهر خدا

جان ما و جسم ما قربان ترا

ما بشوییم این حدث را تو بِهِل

کار دستست این نَمَط نه کار دل

ای لَعَمرُک مر ترا حق عمر خواند

پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند

ما برای خدمت تو می‌زییم

چون تو خدمت می‌کنی پس ما چه‌ایم

گفت آن دانم و لیک این ساعتیست

که درین شستن به خویشم حکمتیست

منتظر بودند کاین قول نبیست

تا پدید آید که این اسرار چیست

او به جد می‌شست آن احداث را

خاص ز امر حق نه تقلید و ریا

که دلش می‌گفت کین را تو بشو

که درین جا هست حکمت تو بتو