گنجور

 
مولانا

کافِران مهمان پیغمبر شدند

وقتِ شام، ایشان به مسجد آمدند

که آمدیم ای شاه ما اینجا قُنُق

ای تو مهمان‌دار سکان افق

بی‌نواییم و رسیده ما ز دور

هین بیفشان بر سر ما فضل و نور

گفت ای یاران من قسمت کنید

که شما پر از من و خوی منید

پر بُوَد اجسام هر لشکر ز شاه

زان زنندی تیغ بر اعدای جاه

تو به خشم شه زنی آن تیغ را

ورنه بر اِخوان چه خشم آید ترا

بر برادر، بی‌گناهی می‌زنی

عکس خشم شاه، گرز ده‌منی

شه یکی جانست و لشکر پر ازو

روح چون آبست واین اجسام جو

آبِ روح شاه اگر شیرین بود

جمله جوها پر ز آب خوش شود

که رعیت، دین شه دارند و بس

این چنین فرمود سلطان عبس

هر یکی یاری یکی مهمان گزید

در میان، یک زَفت بود و بی‌ندید

جسم ضَخمی داشت کس او را نبُرد

ماند در مسجد چو اندر جامْ دُرد

مصطفی بردش چو وا ماند از همه

هفت بز بُد شیرده اندر رمه

که مقیم خانه بودندی بزان

بهر دوشیدن برای وقت خوان

نان و آش و شیر آن هر هفت بز

خورد آن بوقحطِ عَوجِ ابن عُز

جمله اهل بیت خشم‌آلو شدند

که همه در شیر بز طامع بدند

معده طبلی‌خوار هم‌چون طبل کرد

قسم هجده آدمی تنها بخورد

وقت خفتن رفت و در حجره نشست

پس کنیزک از غضب در را ببست

از برون زنجیر در را در فکند

که ازو بد خشمگین و دردمند

گبر را در نیم‌شب یا صبحدم

چون تقاضا آمد و درد شکم

از فراش خویش سوی در شتافت

دست بر در چون نهاد او، بسته یافت

در گشادن حیله کرد آن حیله‌ساز

نوع نوع و خود نشد آن بند باز

شد تقاضا بر تقاضا، خانه تنگ

ماند او حیران و بی‌درمان و دَنگ

حیله کرد او و به خواب اندر خزید

خویشتن در خواب در ویرانه دید

زانک ویرانه بد اندر خاطرش

شد به خواب اندر همانجا منظرش

خویش در ویرانهٔ خالی چو دید

او چنان محتاج، اندر دم برید

گشت بیدار و بدید آن جامه خواب

پُر حدث دیوانه شد از اضطراب

ز اندرون او برآمد صد خروش

زین چنین رسواییِ بی خاک‌پوش

گفت خوابم بتر از بیداریم

که خورم این سو و آن سو می‌ریَم

بانگ می‌زد وا ثُبورا وا ثُبور

هم‌چنانکِ کافر اندر قعر گور

منتظر که کی شود این شب به سر

یا برآید در گشادن بانگِ در

تا گریزد او چو تیری از کمان

تا نبیند هیچ کس او را چُنان

قصه بسیارست کوته می‌کنم

باز شد آن در، رهید از درد و غم