گنجور

 
مولانا

مرغکی اندر شکار کرم بود

گربه فرصت یافت او را در ربود

آکل و ماکول بود و بی‌خبر

در شکار خود ز صیادی دگر

دزد گرچه در شکار کاله‌ایست

شحنه با خصمانش در دنباله‌ایست

عقل او مشغول رخت و قفل و در

غافل از شحنه‌ست و از آه سحر

او چنان غرقست در سودای خود

غافلست از طالب و جویای خود

گر حشیش آب و هوایی می‌خورد

معدهٔ حیوانش در پی می‌چرد

آکل و ماکول آمد آن گیاه

هم‌چنین هر هستیی غیر اله

و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست

نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست

آکل و ماکول کی ایمن بود

ز آکلی که اندر کمین ساکن بود

امن ماکولان جذوب ماتمست

رو بدان درگاه کو لا یطعم است

هر خیالی را خیالی می‌خورد

فکر آن فکر دگر را می‌چرد

تو نتانی کز خیالی وا رهی

یا بخسپی که از آن بیرون جهی

فکر زنبورست و آن خواب تو آب

چون شوی بیدار باز آید ذباب

چند زنبور خیالی در پرد

می‌کشد این سو و آن سو می‌برد

کمترین آکلانست این خیال

وآن دگرها را شناسد ذوالجلال

هین گریز از جوق اکال غلیظ

سوی او که گفت ما ایمت حفیظ

یا به سوی آن که او آن حفظ یافت

گر نتانی سوی آن حافظ شتافت

دست را مسپار جز در دست پیر

حق شدست آن دست او را دستگیر

پیر عقلت کودکی خو کرده است

از جوار نفس که اندر پرده است

عقل کامل را قرین کن با خرد

تا که باز آید خرد زان خوی بد

چونک دست خود به دست او نهی

پس ز دست آکلان بیرون جهی

دست تو از اهل آن بیعت شود

که یدالله فوق ایدیهم بود

چون بدادی دست خود در دست پیر

پیر حکمت که علیمست و خطیر

کو نبی وقت خویشست ای مرید

تا ازو نور نبی آید پدید

در حدیبیه شدی حاضر بدین

وآن صحابهٔ بیعتی را هم‌قرین

پس ز ده یار مبشر آمدی

هم‌چو زر ده‌دهی خالص شدی

تا معیت راست آید زانک مرد

با کسی جفتست کو را دوست کرد

این جهان و آن جهان با او بود

وین حدیث احمد خوش‌خو بود

گفت المرء مع محبوبه

لا یفک القلب من مطلوبه

هر کجا دامست و دانه کم نشین

رو زبون‌گیرا زبون‌گیران ببین

ای زبون‌گیر زبونان این بدان

دست هم بالای دستست ای جوان

تو زبونی و زبون‌گیر ای عجب

هم تو صید و صیدگیر اندر طلب

بین ایدی خلفهم سدا مباش

که نبینی خصم را وآن خصم فاش

حرص صیادی ز صیدی مغفلست

دلبریی می‌کند او بی‌دلست

تو کم از مرغی مباش اندر نشید

بین ایدی خلف عصفوری بدید

چون به نزد دانه آید پیش و پس

چند گرداند سر و رو آن نفس

کای عجب پیش و پسم صیاد هست

تا کشم از بیم او زین لقمه دست

تو ببین پس قصهٔ فجار را

پیش بنگر مرگ یار و جار را

که هلاکت دادشان بی‌آلتی

او قرین تست در هر حالتی

حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست

پس بدان بی‌دست حق داورکنیست

آنک می‌گفتی اگر حق هست کو

در شکنجه او مقر می‌شد که هو

آنک می‌گفت این بعیدست و عجیب

اشک می‌راند و همی گفت ای قریب

چون فرار از دام واجب دیده است

دام تو خود بر پرت چفسیده است

بر کنم من میخ این منحوس دام

از پی کامی نباشم طلخ‌کام

درخور عقل تو گفتم این جواب

فهم کن وز جست و جو رو بر متاب

بسکل این حبلی که حرص است و حسد

یاد کن فی جیدها حبل مسد