بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
خواجهای بودست او را دختری
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفائت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او بناکفوی ز تخویف فساد
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریباشمار را نبود وفا
ناگهان بجهَد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کای پدر خدمت کنم
هست پندت دلپذیر و مغتنم
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو
از پدر او را خفی میداشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش
گشت پیدا گفت بابا چیست این
من نگفتم که ازو دوری گزین
این وصیتهای من خود باد بود
که نکردت پند و وعظم هیچ سود
گفت بابا چون کنم پرهیز من
آتش و پنبهست بیشک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست
یا در آتش کی حفاظست و تقاست
گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو
در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی
گفت کی دانم که انزالش کی است
این نهانست و به غایت دوردست
گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن که آن وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتست این دو چشم کور من
نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.