بخش ۱۳۷ - باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت میکرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت میکرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء
کافر جبری جواب آغاز کرد
که از آن حیران شد آن منطیق مرد
لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال
زان مهمتر گفتنیها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل
همچنین بحثست تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
چون برونشوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
چونک مقضی بد دوام آن روش
میدهدشان از دلایل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الی یوم القیام
چون جهان ظلمتست و غیب این
از برای سایه میباید زمین
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفلها
عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راهزن
عزت کعبه بود و آن نادیه
رهزنی اعراب و طول بادیه
هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبهای و مانعی و رهزنیست
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده
صدق هر دو ضد ببیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش
گر جوابش نیست میبندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز
که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشقست و بس
ورنه کی وسواس را بستست کس
عاشقی شو شاهدِ خوبی بجو
صید مرغابی همیکن جو بجو
کی بری زان آب کان آبت برد
کی کنی زان فهم فهمت را خورد
غیر این معقولها معقولها
یابی اندر عشق با فر و بها
غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفتصد
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یکدم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس
حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد
لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر
همچنانک گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول
آن رسول مجتبی وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار
آنچنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
حیرت آن مرغست خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.