گنجور

 
مولانا

هم‌چنین تاویل قد جف القلم

بهر تحریضست بر شغل اهم

پس قلم بنوشت که هر کار را

لایق آن هست تاثیر و جزا

کژ روی جف القلم کژ آیدت

راستی آری سعادت زایدت

ظلم آری مدبری جف القلم

عدل آری بر خوری جف القلم

چون بدزدد دست شد جف القلم

خورد باده مست شد جف القلم

تو روا داری روا باشد که حق

هم‌چو معزول آید از حکم سبق

که ز دست من برون رفتست کار

پیش من چندین میا چندین مزار

بلک معنی آن بود جف القلم

نیست یکسان پیش من عدل و ستم

فرق بنهادم میان خیر و شر

فرق بنهادم ز بد هم از بتر

ذره‌ای گر در تو افزونی ادب

باشد از یارت بداند فضل رب

قدر آن ذره ترا افزون دهد

ذره چون کوهی قدم بیرون نهد

پادشاهی که به پیش تخت او

فرق نبود از امین و ظلم‌جو

آنک می‌لرزد ز بیم رد او

وانک طعنه می‌زند در جد او

فرق نبود هر دو یک باشد برش

شاه نبود خاک تیره بر سرش

ذره‌ای گر جهد تو افزون بود

در ترازوی خدا موزون بود

پیش این شاهان هماره جان کنی

بی‌خبر ایشان ز غدر و روشنی

گفت غمازی که بد گوید ترا

ضایع آرد خدمتت را سالها

پیش شاهی که سمیعست و بصیر

گفت غمازان نباشد جای‌گیر

جمله غمازان ازو آیس شوند

سوی ما آیند و افزایند پند

بس جفا گویند شه را پیش ما

که برو جف القلم کم کن وفا

معنی جف القلم کی آن بود

که جفاها با وفا یکسان بود

بل جفا را هم جفا جف القلم

وآن وفا را هم وفا جف القلم

عفو باشد لیک کو فر امید

که بود بنده ز تقوی روسپید

دزد را گر عفو باشد جان برد

کی وزیر و خازن مخزن شود

ای امین الدین ربانی بیا

کز امانت رست هر تاج و لوا

پور سلطان گر برو خاین شود

آن سرش از تن بدان باین شود

وز غلامی هندوی آرد وفا

دولت او را می‌زند طال بقا

چه غلام ار بر دری سگ باوفاست

در دل سالار او را صد رضاست

زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد

گر بود شیری چه پیروزش کند

جز مگر دزدی که خدمتها کند

صدق او بیخ جفا را بر کند

چون فضیل ره‌زنی کو راست باخت

زانک ده مرده به سوی توبه تاخت

وآنچنان که ساحران فرعون را

رو سیه کردند از صبر و وفا

دست و پا دادند در جرم قود

آن به صد ساله عبادت کی شود

تو که پنجه سال خدمت کرده‌ای

کی چنین صدقی به دست آورده‌ای