گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان

اندرو گاویست تنها خوش‌دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و عظیم و مُنتَجَب

شب ز اندیشه که «فردا چه خورم؟»

گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت

تا میان رُسته قَصیلِ سبز و کشت

اندر افتد گاو با جوع البقَر

تا به شب آن را چرد او سر به سر

باز زفت و فربه و لَمتُر شود

آن تنش از پیه و قوّت پُر شود

باز شب اندر تب افتد از فَزَع

تا شود لاغر ز خوف منتَجَع

که چه خواهم خورد فردا وقت خوَر

سالها اینست کار آن بقر

هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیَم

چیست این ترس و غم و دلسوزیَم؟

باز چون شب می‌شود آن گاو زفت

می‌شود لاغر که «آوه رزق رفت!»

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

کاو همی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب

لوت فردا از کجا سازم طلب

سالها خوردی و کم نامد ز خوَر

ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد آر

منگر اندر غابر و کم باش زار