گنجور

 
مولانا

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصهٔ نان سوختی

دیدهٔ صبر و توکل دوختی

تو نه‌ای زان نازنینان عزیز

که ترا دارند بی‌جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست

کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی

که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام

از برای این شکم‌خواران عام

چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش

کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر

ای بکشته خویش را اندر زحیر

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

عاشقست و می‌زند او مول‌مول

که ز بی‌صبریت داند ای فضول

گر تو را صبری بدی رزق آمدی

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوف جوع چیست

در توکل سیر می‌تانند زیست