گنجور

 
مولانا

برد خر را روبهک تا پیش شیر

پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر

تشنه شد از کوشش آن سلطان دد

رفت سوی چشمه تا آبی خورد

روبهک خورد آن جگربند و دلش

آن زمان چون فرصتی شد حاصلش

شیر چون وا گشت از چشمه به خوَر

جُست در خر دل نه دل بُد نه جگر

گفت روبه را جگر کو دل چه شد

که نباشد جانور را زین دو بُد

گفت گر بودی ورا دل یا جگر

کی بدینجا آمدی بار دگر

آن قیامت دیده بود و رستخیز

وآن ز کوه افتادن و هول و گریز

گر جگر بودی ورا یا دل بدی

بار دیگر کی برِ تو آمدی؟

چون نباشد نور دل دل نیست آن

چون نباشد روح جز گِل نیست آن

آن زجاجی کاو ندارد نور جان

بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان

نور مصباحست دادِ ذوالجلال

صنعت خلقست آن شیشه و سفال

لاجرم در ظرف باشد اعتداد

در لهبها نبود الا اتحاد

نور شش قندیل چون آمیختند

نیست اندر نورشان اعداد و چند

آن جهود از ظرفها مشرک شده‌ست

نور دید آن مؤمن و مُدرِک شده‌ست

چون نظر بر ظرف افتد روح را

پس دو بیند شیث را و نوح را

جو که آبش هست جو خود آن بود

آدمی آنست کاو را جان بوَد

این نه مردانند اینها صورتند

مردهٔ نانند و کشتهٔ شهوتند