گنجور

 
مولانا

گفت زین سو بوی یاری می‌رسد

کاندرین ده شهریاری می‌رسد

بعد چندین سال می‌زاید شهی

می‌زند بر آسمان‌ها خرگهی

رویش از گلزار حق گلگون بود

از من او اندر مقام افزون بود

چیست نامش گفت نامش بوالحسن

حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن

قد او و رنگ او و شکل او

یک به یک واگفت از گیسو و رو

حلیه‌های روح او را هم نمود

از صفات و از طریقه و جا و بود

حلیهٔ تن هم‌چو تن عاریتی‌ست

دل بر آن کم نه که آن یک ساعتی‌ست

حلیهٔ روح طبیعی هم فنا‌ست

حلیهٔ آن جان طلب کان بر سما‌ست

جسم او هم‌چون چراغی بر زمین

نور او بالای سقف هفتمین

آن شعاع آفتاب اندر وثاق

قرص او اندر چهارم چارطاق

نقش گل در زیر بینی بهر لاغ

بوی گل بر سقف و ایوان دماغ

مرد خفته در عدن دیده فرق

عکس آن بر جسم افتاده عرق

پیرهن در مصر رهن یک حریص

پر شده کنعان ز بوی آن قمیص

بر نبشتند آن زمان تاریخ را

از کباب آراستند آن سیخ را

چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست

زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت

از پس آن سال‌ها آمد پدید

بوالحسن بعد وفات بایزید

جملهٔ خوهای او ز امساک و جود

آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود

لوح محفوظ است او را پیشوا

از چه محفوظ است‌؟ محفوظ از خطا

نه نجوم‌ست و نه رمل‌ست و نه خواب

وحی حق والله اعلم بالصواب

از پی روپوش عامه در بیان

وحی دل گویند آن را صوفیان

وحی دل گیرش که منظرگاه اوست

چون خطا باشد‌؟ چو دل آگاه اوست

مؤمنا ینظر به نور الله شدی

از خطا و سهو آمن آمدی