گنجور

 
مولانا

بو مسیلم گفت خود من احمدم

دین احمد را به فن برهم زدم

بو مسیلم را بگو کم کن بطر

غرهٔ اول مشو آخر نگر

این قلاوزی مکن از حرص جمع

پس‌روی کن تا رود در پیش شمع

شمع مقصد را نماید هم‌چو ماه

کین طرف دانه‌ست یا خود دامگاه

گر بخواهی ور نخواهی با چراغ

دیده گردد نقش باز و نقش زاغ

ورنه این زاغان دغل افروختند

بانگ بازان سپید آموختند

بانگ هدهد گر بیاموزد فتی

راز هدهد کو و پیغام سبا

بانگ بر رسته ز بر بسته بدان

تاج شاهان را ز تاج هدهدان

حرف درویشان و نکتهٔ عارفان

بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان

هر هلاک امت پیشین که بود

زانک چندل را گمان بردند عود

بودشان تمییز کان مظهر کند

لیک حرص و آز کور و کر کند

کوری کوران ز رحمت دور نیست

کوری حرص است که آن معذور نیست

چارمیخ شه ز رحمت دور نی

چار میخ حاسدی مغفور نی

ماهیا آخر نگر بنگر بشست

بدگلویی چشم آخربینت ببَست

با دو دیده اول و آخر ببین

هین مباش اعور چو ابلیس لعین

اعور آن باشد که حالی دید و بس

چون بهایم بی‌خبر از بازپس

چون دو چشم گاو در جرم تلف

هم‌چو یک چشمست کش نبود شرف

نصف قیمت ارزد آن دو چشم او

که دو چشمش راست مسند چشم تو

ور کنی یک چشم آدم‌زاده‌ای

نصف قیمت لایقست از جاده‌ای

زانک چشم آدمی تنها به خود

بی دو چشم یار کاری می‌کند

چشم خر چون اولش بی آخرست

گر دو چشمش هست حکمش اعورست

این سخن پایان ندارد وان خفیف

می‌نویسد رقعه در طمع رغیف