گنجور

 
مولانا

گفت موسی سحر هم حیران‌کنیست

چون کنم کین خلق را تمییز نیست

گفت حق تمییز را پیدا کنم

عقل بی‌تمییز را بینا کنم

گرچه چون دریا برآوردند کف

موسیا تو غالب آیی لا تخف

بود اندر عهد خود سحر افتخار

چون عصا شد مار آنها گشت عار

هر کسی را دعوی حسن و نمک

سنگ مرگ آمد نمکها را محک

سحر رفت و معجزهٔ موسی گذشت

هر دو را از بام بود افتاد طشت

بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند

بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند

چون محک پنهان شدست از مرد و زن

در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن

وقت لافستت محک چون غایبست

می‌برندت از عزیزی دست دست

قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم

ای زر خالص من از تو کی کمم

زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش

لیک می‌آید محک آماده باش

مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز

زر خالص را چه نقصانست گاز

قلب اگر در خویش آخربین بدی

آن سیه که آخر شد او اول شدی

چون شدی اول سیه اندر لقا

دور بودی از نفاق و از شقا

کیمیای فضل را طالب بدی

عقل او بر زرق او غالب بدی

چون شکسته‌دل شدی از حال خویش

جابر اشکستگان دیدی به پیش

عاقبت را دید و او اشکسته شد

از شکسته‌بند در دم بسته شد

فضل مسها را سوی اکسیر راند

آن زراندود از کرم محروم ماند

ای زراندوده مکن دعوی ببین

که نماند مشتریت اعمی چنین

نور محشر چشمشان بینا کند

چشم بندی ترا رسوا کند

بنگر آنها را که آخر دیده‌اند

حسرت جانها و رشک دیده‌اند

بنگر آنها را که حالی دیده‌اند

سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند

پیش حالی‌بین که در جهلست و شک

صبح صادق صبح کاذب هر دو یک

صبح کاذب صد هزاران کاروان

داد بر باد هلاکت ای جوان

نیست نقدی کش غلط‌انداز نیست

وای آن جان کش محک و گاز نیست