گنجور

 
مولانا

قصه گویم از سبا مشتاق‌وار

چون صبا آمد به سوی لاله‌زار

لاقت الاشباح یوم وصلها

عادت الاولاد صوب اصلها

امة العشق الخفی فی الامم

مثل جود حوله لوم السقم

ذلة الارواح من اشباحها

عزة الاشباح من ارواحها

ایها العشاق السقیا لکم

انتم الباقون و البقیالکم

ایها السالون قوموا واعشقوا

ذاک ریح یوسف فاستنشقوا

منطق‌الطیر سلیمانی بیا

بانگ هر مرغی که آید می‌سرا

چون به مرغانت فرستادست حق

لحن هر مرغی بدادستت سبق

مرغ جبری را زبان جبر گو

مرغ پر اشکسته را از صبر گو

مرغ صابر را تو خوش دار و معاف

مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف

مر کبوتر را حذر فرما ز باز

باز را از حلم گو و احتراز

وان خفاشی را که ماند او بی‌نوا

می‌کنش با نور جفت و آشنا

کبک جنگی را بیاموزان تو صلح

مر خروسان را نما اشراط صبح

هم‌چنان می‌رو ز هدهد تا عقاب

ره نما والله اعلم بالصواب