گنجور

 
مولانا

پیش‌بینی این خرد تا گور بود

وآن صاحب دل به نفخ صور بود

این خرد از گور و خاکی نگذرد

وین قدم عرصهٔ عجایب نسپرد

زین قدم وین عقل رو بیزار شو

چشم غیبی جوی و برخوردار شو

هم‌چو موسی نور کی یابد ز جیب

سخرهٔ استاد و شاگردان کتیب

زین نظر وین عقل ناید جز دوار

پس نظر بگذار و بگزین انتظار

از سخن‌گویی مجویید ارتفاع

منتظر را به ز گفتن استماع

منصب تعلیم نوع شهوتست

هر خیال شهوتی در ره بتست

گر بفضلش پی ببردی هر فضول

کی فرستادی خدا چندین رسول

عقل جزوی هم‌چو برقست و درخش

در درخشی کی توان شد سوی وخش

نیست نور برق بهر رهبری

بلک امریست ابر را که می‌گری

برق عقل ما برای گریه است

تا بگرید نیستی در شوق هست

عقل کودک گفت بر کتاب تن

لیک نتواند به خود آموختن

عقل رنجور آردش سوی طبیب

لیک نبود در دوا عقلش مصیب

نک شیاطین سوی گردون می‌شدند

گوش بر اسرار بالا می‌زدند

می‌ربودند اندکی زان رازها

تا شهب می‌راندشان زود از سما

که روید آنجا رسولی آمدست

هر چه می‌خواهید زو آید به دست

گر همی‌جویید در بی‌بها

ادخلوا الابیات من ابوابها

می‌زن آن حلقهٔ در و بر باب بیست

از سوی بام فلکتان راه نیست

نیست حاجتتان بدین راه دراز

خاکیی را داده‌ایم اسرار راز

پیش او آیید اگر خاین نیید

نیشکر گردید ازو گرچه نیید

سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل

نیست کم از سم اسپ جبرئیل

سبزه گردی تازه گردی در نوی

گر توخاک اسپ جبریلی شوی

سبزهٔ جان‌بخش که آن را سامری

کرد در گوساله تا شد گوهری

جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او

آنچنان بانگی که شد فتنهٔ عدو

گر امین آیید سوی اهل راز

وا رهید از سر کله مانند باز

سر کلاه چشم‌بند گوش‌بند

که ازو بازست مسکین و نژند

زان کله مر چشم بازان را سدست

که همه میلش سوی جنس خودست

چون برید از جنس با شه گشت یار

بر گشاید چشم او را بازدار

راند دیوان را حق از مرصاد خویش

عقل جزوی را ز استبداد خویش

که سری کم کن نه‌ای تو مستبد

بلک شاگرد دلی و مستعد

رو بر دل رو که تو جزو دلی

هین که بندهٔ پادشاه عادلی

بندگی او به از سلطانیست

که انا خیر دم شیطانیست

فرق بین و برگزین تو ای حبیس

بندگی آدم از کبر بلیس

گفت آنک هست خورشید ره او

حرف طوبی هر که ذلت نفسه

سایهٔ طوبی ببین وخوش بخسپ

سر بنه در سایه بی‌سرکش بخسپ

ظل ذلت نفسه خوش مضجعیست

مستعد آن صفا و مهجعیست

گر ازین سایه روی سوی منی

زود طاغی گردی و ره گم کنی