گنجور

 
مولانا

پادشاهی بر ندیمی خشم کرد

خواست تا از وی برآرد دود و گرد

کرد شه شمشیر بیرون از غلاف

تا زند بر وی جزای آن خلاف

هیچ کس را زهره نه تا دم زند

یا شفیعی بر شفاعت بر تند

جز عمادالملک نامی در خواص

در شفاعت مصطفی‌وارانه خاص

بر جهید و زود در سجده فتاد

در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد

گفت اگر دیوست من بخشیدمش

ور بلیسی کرد من پوشیدمش

چونک آمد پای تو اندر میان

راضیم گر کرد مجرم صد زیان

صد هزاران خشم را تانم شکست

که ترا آن فضل و آن مقدار هست

لابه‌ات را هیچ نتوانم شکست

زآنک لابهٔ تو یقین لابهٔ منست

گر زمین و آسمان بر هم زدی

ز انتقام این مرد بیرون نامدی

ور شدی ذره به ذره لابه‌گر

او نبردی این زمان از تیغ سر

بر تو می‌ننهیم منت ای کریم

لیک شرح عزت تست ای ندیم

این نکردی تو که من کردم یقین

ای صفاتت در صفات ما دفین

تو درین مستعملی نی عاملی

زانک محمول منی نی حاملی

ما رمیت اذ رمیت گشته‌ای

خویشتن در موج چون کف هشته‌ای

لا شدی پهلوی الا خانه‌گیر

این عجب که هم اسیری هم امیر

آنچ دادی تو ندای شاه داد

اوست بس الله اعلم بالرشاد

وآن ندیم رسته از زخم و بلا

زین شفیع آزرد و برگشت از ولا

دوستی ببرید زان مخلص تمام

رو به حایط کرد تا نارد سلام

زین شفیع خویشتن بیگانه شد

زین تعجب خلق در افسانه شد

که نه مجنونست یاری چون برید

از کسی که جان او را وا خرید

وا خریدش آن دم از گردن زدن

خاک نعل پاش بایستی شدن

بازگونه رفت و بیزاری گرفت

با چنین دلدار کین‌داری گرفت

پس ملامت کرد او را مصلحی

کین جفا چون می‌کنی با ناصحی

جان تو بخرید آن دلدار خاص

آن دم از گردن زدن کردت خلاص

گر بدی کردی نبایستی رمید

خاصه نیکی کرد آن یار حمید

گفت بهر شاه مبذولست جان

او چرا آید شفیع اندر میان

لی مع‌الله وقت بود آن دم مرا

لا یسع فیه نبی مجتبی

من نخواهم رحمتی جز زخم شاه

من نخواهم غیر آن شه را پناه

غیر شه را بهر آن لا کرده‌ام

که به سوی شه تولا کرده‌ام

گر ببرد او به قهر خود سرم

شاه بخشد شصت جان دیگرم

کار من سربازی و بی‌خویشی است

کار شاهنشاه من سربخشی است

فخر آن سر که کف شاهش برد

ننگ آن سر کو به غیری سر برد

شب که شاه از قهر در قیرش کشید

ننگ دارد از هزاران روز عید

خود طواف آنک او شه‌بین بود

فوق قهر و لطف و کفر و دین بود

زان نیامد یک عبارت در جهان

که نهانست و نهانست و نهان

زانک این اسما و الفاظ حمید

از گلابهٔ آدمی آمد پدید

علم الاسما بد آدم را امام

لیک نه اندر لباس عین و لام

چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه

گشت آن اسمای جانی روسیاه

که نقاب حرف و دم در خود کشید

تا شود بر آب و گل معنی پدید

گرچه از یک وجه منطق کاشف است

لیک از ده وجه پرده و مکنف است