گنجور

 
مولانا

هیچ نقاشی نگارد زین نقش

بی امید نفع بهر عین نقش

بلک بهر میهمانان و کهان

که به فرجه وارهند از اندهان

شادی بچگان و یاد دوستان

دوستان رفته را از نقش آن

هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب

بهر عین کوزه نه بر بوی آب

هیچ کاسه گر کند کاسه تمام

بهر عین کاسه نه بهر طعام

هیچ خطاطی نویسد خط به فن

بهر عین خط نه بهر خواندن

نقش ظاهر بهر نقش غایبست

وان برای غایب دیگر ببست

تا سوم چارم دهم بر می‌شمر

این فواید را به مقدار نظر

هم‌چو بازیهای شطرنج ای پسر

فایدهٔ هر لعب در تالی نگر

این نهادند بهر آن لعب نهان

وان برای آن و آن بهر فلان

هم‌چنین دیده جهات اندر جهات

در پی هم تا رسی در برد و مات

اول از بهر دوم باشد چنان

که شدن بر پایه‌های نردبان

و آن دوم بهر سوم می‌دان تمام

تا رسی تو پایه پایه تا به بام

شهوت خوردن ز بهر آن منی

آن منی از بهر نسل و روشنی

کندبینش می‌نبیند غیر این

عقل او بی‌سیر چون نبت زمین

نبت را چه خوانده چه ناخوانده

هست پای او به گل در مانده

گر سرش جنبد پیر باد رو

تو به سر جنبانیش غره مشو

آن سرش گوید سمعنا ای صبا

پای او گوید عصینا خلنا

چون ندارد سیر می‌راند چون عام

بر توکل می‌نهد چون کور گام

بر توکل تا چه آید در نبرد

چون توکل کردن اصحاب نرد

وآن نظرهایی که آن افسرده نیست

جز رونده و جز درندهٔ پرده نیست

آنچ در ده سال خواهد آمدن

این زمان بیند به چشم خویشتن

هم‌چنین هر کس به اندازهٔ نظر

غیب و مستقبل ببیند خیر وشر

چونک سد پیش و سد پس نماند

شد گذاره چشم و لوح غیب خواند

چون نظر پس کرد تا بدو وجود

ماجرا و آغاز هستی رو نمود

بحث املاک زمین با کبریا

در خلیفه کردن بابای ما

چون نظر در پیش افکند او بدید

آنچ خواهد بود تا محشر پدید

پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل

پیش می‌بیند عیان تا روز فصل

هر کسی اندازهٔ روشن‌دلی

غیب را بیند به قدر صیقلی

هر که صیقل بیش کرد او بیش دید

بیشتر آمد برو صورت پدید

گر تو گویی کان صفا فضل خداست

نیز این توفیق صیقل زان عطاست

قدر همت باشد آن جهد و دعا

لیس للانسان الا ما سعی

واهب همت خداوندست و بس

همت شاهی ندارد هیچ خس

نیست تخصیص خدا کس را به کار

مانع طوع و مراد و اختیار

لیک چون رنجی دهد بدبخت را

او گریزاند به کفران رخت را

نیکبختی را چو حق رنجی دهد

رخت را نزدیکتر وا می‌نهد

بددلان از بیم جان در کارزار

کرده اسباب هزیمت اختیار

پردلان در جنگ هم از بیم جان

حمله کرده سوی صف دشمنان

رستمان را ترس و غم وا پیش برد

هم ز ترس آن بددل اندر خویش مرد

چون محک آمد بلا و بیم جان

زان پدید آید شجاع از هر جبان