گنجور

 
مولانا

تا که روزی ناگهان در چاشتگاه

این دعا می‌کرد با زاری و آه

ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید

شاخ زد بشکست دربند و کلید

گاو گستاخ اندر آن خانه بجست

مرد در جست و قوایمهاش بست

پس گلوی گاو ببرید آن زمان

بی توقف بی تامل بی امان

چون سرش ببرید شد سوی قصاب

تا اهابش بر کند در دم شتاب