گنجور

 
مولانا

دی سؤالی کرد سایل مر مرا

زانک عاشق بود او بر ماجرا

گفت نکتهٔ الرضا بالکفر کفر

این پیمبر گفت و گفت اوست مهر

باز فرمود او که اندر هر قضا

مر مسلمان را رضا باید رضا

نه قضای حق بود کفر و نفاق

گر بدین راضی شوم باشد شقاق

ور نیم راضی بود آن هم زیان

پس چه چاره باشدم اندر میان

گفتمش این کفر مقضی نه قضاست

هست آثار قضا این کفر راست

پس قضا را خواجه از مقضی بدان

تا شکالت دفع گردد در زمان

راضیم در کفر زان رو که قضاست

نه ازین رو که نزاع و خبث ماست

کفر از روی قضا خود کفر نیست

حق را کافر مخوان اینجا مه‌ایست

کفر جهلست و قضای کفر علم

هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم

زشتی خط زشتی نقاش نیست

بلک از وی زشت را بنمودنیست

قوت نقاش باشد آنک او

هم تواند زشت کردن هم نکو

گر کشانم بحث این را من بساز

تا سؤال و تا جواب آید دراز

ذوق نکتهٔ عشق از من می‌رود

نقش خدمت نقش دیگر می‌شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode