گنجور

 
مولانا

شه شبانگه باز آمد شادمان

کامشبان حملست و دورند از زنان

خازنش عمران هم اندر خدمتش

هم به شهر آمد قرین صحبتش

گفت ای عمران برین در خسپ تو

هین مرو سوی زن و صحبت مجو

گفت خسپم هم برین درگاه تو

هیچ نندیشم به جز دلخواه تو

بود عمران هم ز اسرائیلیان

لیک مر فرعون را دل بود و جان

کی گمان بردی که او عصیان کند

آنک خوف جان فرعون آن کند