گنجور

 
مولانا

بانگ بر وی زد نمودار کرم

که امین حضرتم از من مرم

از سرافرازان عزت سرمکش

از چنین خوش‌محرمان خود درمکش

این همی گفت و ذبالهٔ نور پاک

از لبش می‌شد پیاپی بر سماک

از وجودم می‌گریزی در عدم

در عدم من شاهم و صاحب علم

خود بنه و بنگاه من در نیستیست

یکسواره نقش من پیش ستیست

مریما بنگر که نقش مشکلم

هم هلالم هم خیال اندر دلم

چون خیالی در دلت آمد نشست

هر کجا که می‌گریزی با توست

جز خیالی عارضی و باطلی

کو بود چون صبح کاذب آفلی

من چو صبح صادقم از نور رب

که نگردد گرد روزم هیچ شب

هین مکن لاحول عمران زاده‌ام

که ز لاحول این طرف افتاده‌ام

مر مرا اصل و غذا لاحول بود

نور لاحولی که پیش از قول بود

تو همی‌گیری پناه ازمن به حق

من نگاریدهٔ پناهم در سبق

آن پناهم من که مخلصهات بود

تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ

آفتی نبود بتر از ناشناخت

تو بر یار و ندانی عشق باخت

یار را اغیار پنداری همی

شادیی را نام بنهادی غمی

اینچنین نخلی که لطف یار ماست

چونک ما دزدیم نخلش دار ماست

اینچنین مشکین که زلف میر ماست

چونکه بی‌عقلیم این زنجیر ماست

اینچنین لطفی چو نیلی می‌رود

چونکه فرعونیم چون خون می‌شود

خون همی‌گوید من آبم هین مریز

یوسفم گرگ از توام ای پر ستیز

تو نمی‌بینی که یار بردبار

چونکه با او ضد شدی گردد چو مار

لحم او و شحم او دیگر نشد

او چنان بد جز که از منظر نشد