گنجور

 
مولانا

میر شد محتاج گرمابه سحر

بانگ زد سنقر هلا بردار سر

طاس و مندیل و گل از التون بگیر

تا به گرمابه رویم ای ناگزیر

سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو

برگرفت و رفت با او دو بدو

مسجدی بر ره بد و بانگ صلا

آمد اندر گوش سنقر در ملا

بود سنقر سخت مولع در نماز

گفت ای میر من ای بنده‌نواز

تو برین دکان زمانی صبر کن

تا گزارم فرض و خوانم لم یکن

چون امام و قوم بیرون آمدند

از نماز و وردها فارغ شدند

سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت

میر سنقر را زمانی چشم داشت

گفت ای سنقر چرا نایی برون

گفت می‌نگذاردم این ذو فنون

صبر کن نک آمدم ای روشنی

نیستم غافل که در گوش منی

هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد

تاکه عاجز گشت از تیباش مرد

پاسخش این بود می‌نگذاردم

تا برون آیم هنوز ای محترم

گفت آخر مسجد اندر کس نماند

کیت وا می‌دارد آنجا کت نشاند

گفت آنک بسته‌استت از برون

بسته است او هم مرا در اندرون

آنک نگذارد ترا کایی درون

می‌بنگذارد مرا کایم برون

آنک نگذارد کزین سو پا نهی

او بدین سو بست پای این رهی

ماهیان را بحر نگذارد برون

خاکیان را بحر نگذارد درون

اصل ماهی آب و حیوان از گلست

حیله و تدبیر اینجا باطلست

قفل زفتست و گشاینده خدا

دست در تسلیم زن واندر رضا

ذره ذره گر شود مفتاحها

این گشایش نیست جز از کبریا

چون فراموشت شود تدبیر خویش

یابی آن بخت جوان از پیر خویش

چون فراموش خودی یادت کنند

بنده گشتی آنگه آزادت کنند