گنجور

 
مولانا

قوم گفتند ای گروه این رنج ما

نیست زان رنجی که بپذیرد دوا

سالها گفتید زین افسون و پند

سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند

گر دوا را این مرض قابل بدی

آخر از وی ذره‌ای زایل شدی

سُدّه چون شد آب ناید در جگر

گر خورد دریا رود جایی دگر

لاجرم آماس گیرد دست و پا

تشنگی را نشکند آن استقا