گنجور

 
مولانا

باز مرغی فوق دیواری نشست

دیده سوی دانه دامی ببست

یک نظر او سوی صحرا می‌کند

یک نظر حرصش به دانه می‌کشد

این نظر با آن نظر چالیش کرد

ناگهانی از خرد خالیش کرد

باز مرغی کان تردد را گذاشت

زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت

شاد پر و بال او بخا له

تا امام جمله آزادان شد او

هر که او را مقتدا سازد برست

در مقام امن و آزادی نشست

زانک شاه حازمان آمد دلش

تا گلستان و چمن شد منزلش

حزم ازو راضی و او راضی ز حزم

این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم

بارها در دام حرص افتاده‌ای

حلق خود را در بریدن داده‌ای

بازت آن تواب لطف آزاد کرد

توبه پذرفت و شما را شاد کرد

گفت ان عدتم کذا عدنا کذا

نحن زوجنا الفعال بالجزا

چونک جفتی را بر خود آورم

آید آن را جفتش دوانه لاجرم

جفت کردیم این عمل را با اثر

چون رسد جفتی رسد جفتی دگر

چون رباید غارتی از جفت شوی

جفت می‌آید پس او شوی‌جوی

بار دیگر سوی این دام آمدیت

خاک اندر دیدهٔ توبه زدیت

بازتان تواب بگشاد از گره

گفت هین بگریز روی این سو منه

باز چون پروانهٔ نسیان رسید

جانتان را جانب آتش کشید

کم کن ای پروانه نسیان و شکی

در پر سوزیده بنگر تو یکی

چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ

سوی آن دانه نداری پیچ پیچ

تا ترا چون شکر گویی بخشد او

روزیی بی دام و بی خوف عدو

شکر آن نعمت که‌تان آزاد کرد

نعمت حق را بباید یاد کرد

چند اندر رنجها و در بلا

گفتی از دامم رها ده ای خدا

تا چنین خدمت کنم احسان کنم

خاک اندر دیدهٔ شیطان زنم