گنجور

 
مولانا

کر اَمَل را دان که مرگ ما شنید

مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص نابیناست بیند مو به‌مو

عیب خلقان و بگوید کو به‌کو

عیب خود یک ذره چشم کور او

می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو

عور می‌ترسد که دامانش بُرند

دامن مرد برهنه چون درند

مَرد دنیا مفلس است و ترسناک

هیچ او را نیست، از دزدانش باک

او برهنه آمد و عریان رود

وز غم دزدش جگر خون می‌شود

وقت مرگش که بود صد نوحه بیش

خنده آید جانش را زین ترس خویش

آن زمان داند غنی کش نیست زر

هم ذکی داند که او بُد بی‌هنر

چون کنارِ کودکی پُر از سفال

کو بر آن لرزان بود چون ربِ مال

گر ستانی پاره‌ای گریان شود

پاره گر بازش دهی خندان شود

چون نباشد طفل را دانش دِثار

گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار

محتشم چون عاریت را مِلک دید

پس بر آن مال دروغین می‌طپید

خواب می‌بیند که او را هست مال

ترسد از دزدی که برباید جوال

چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش

پس ز ترس خویش تسخر آیدش

همچنان لرزانی این عالِمان

که بودشان عقل و علم این جهان

از پی این عاقلان ذو فنون

گفت ایزد در نُبی، لا یعلمون

هر یکی ترسان ز دزدیِ کسی

خویشتن را علم پندارد بسی

گوید او که روزگارم می‌برند

خود ندارد روزگار سودمند

گوید از کارم بر آوردند خلق

غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق

عور ترسان که منم دامن کشان

چون رهانم دامن از چنگالشان

صد هزاران فضل داند از علوم

جان خود را می‌نداند آن ظَلوم

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری

که همی‌دانم یجوز و لایجوز

خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک

تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست

قیمت خود را ندانی احمقیست

سعدها و نحسها دانسته‌ای

ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای

جان جمله علمها اینست این

که بدانی من کیم در یوم دین

آن اصول دین بدانستی ولیک

بنگر اندر اصل خود گر هست نیک

از اصولَینَت اصول خویش به

که بدانی اصل خود ای مرد مِه