گنجور

 
مولانا

چون رهید آن کشتی و آمد به‌کام

شد نماز آن جماعت هم تمام

فُجفُجی افتادشان با همدگر

کین فضولی کیست از ما ای پدر

هر یکی با آن دگر گفتند سِر

از پس پشت دقوقی مُستَتِر

گفت هر یک من نکردستم کنون

این دعا نه از برون نه از درون

گفت مانا این امام ما ز درد

بوالفضولانه مناجاتی بکرد

گفت آن دیگر که ای یارِ یقین

مر مرا هم می‌نماید این چنین

او فضولی بوده است از انقباض

کرد بر مختار مطلق اعتراض

چون نگه کردم سپس تا بنگرم

که چه می‌گویند آن اهل کرم

یک ازیشان را ندیدم در مقام

رفته بودند از مقام خود تمام

نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر

چشم تیز من نشد بر قوم چیر

دُرها بودند گویی آب گشت

نه نشان پا و نه گردی به‌دشت

در قِباب حق شدند آن دم همه

در کدامین روضه رفتند آن رمه

در تحیر ماندم کین قوم را

چون بپوشانید حق بر چشم ما

آنچنان پنهان شدند از چشم او

مثل غوطهٔ ماهیان در آب جو

سالها درحسرت ایشان بماند

عمرها در شوق ایشان اشک راند

تو بگویی مَرد حق اندر نظر

کی در آرد با خدا ذکر بشر

خر ازین می‌خسپد اینجا ای فلان

که بشر دیدی تو ایشان را نه جان

کار ازین ویران شدست ای مرد خام

که بشر دیدی مر ایشان را چو عام

تو همان دیدی که ابلیس لعین

گفت من از آتشم آدم ز طین

چشم ابلیسانه را یک دم ببند

چند بینی صورت آخر چند چند

ای دقوقی با دو چشم همچو جو

هین مبُر اومید ایشان را بجو

هین بجو که رکنِ دولت جستن است

هر گشادی در دل اندر بستن است

از همه کار جهان پرداخته

کو و کو می‌گو به‌جان چون فاخته

نیک بنگر اندرین ای مُحتَجِب

که دعا را بست حق در اَستَجِب

هر که را دل پاک شد از اعتلال

آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال