گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

هر طعامی کآوریدندی به وی

کس سوی لقمان فرستادی ز پی

تا که لقمان دست سوی آن برد

قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد

سؤر او خوردی و شور انگیختی

هر طعامی کو نخوردی ریختی

ور بخوردی بی دل و بی اشتها

این بود پیوندی بی انتها

خربزه آورده بودند ارمغان

گفت رو فرزند لقمان را بخوان

چون برید و داد او را یک برین

همچو شکر خوردش و چون انگبین

از خوشی که خورد داد او را دوم

تا رسید آن گرچها تا هفدهم

ماند گرچی گفت این را من خورم

تا چه شیرین خربزه‌ست این بنگرم

او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او

طبعها شد مشتهی و لقمه‌جو

چون بخورد از تلخیش آتش فروخت

هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت

ساعتی بی‌خود شد از تلخی آن

بعد از آن گفتش که ای جان و جهان

نوش چون کردی تو چندین زهر را

لطف چون انگاشتی این قهر را

این چه صبرست این صبوری ازچه روست

یا مگر پیش تو این جانت عدوست

چون نیاوردی به حیلت حجتی

که مرا عذریست بس کن ساعتی

گفت من از دست نعمت‌بخش تو

خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو

شرمم آمد که یکی تلخ از کفت

من ننوشم ای تو صاحب‌معرفت

چون همه اجزام از انعام تو

رسته‌اند و غرق دانه و دام تو

گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد

خاک صد ره بر سر اجزام باد

لذت دست شکربخشت بداشت

اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت

از محبت تلخها شیرین شود

از محبت مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود

از محبت دردها شافی شود

از محبت مرده زنده می‌کنند

از محبت شاه بنده می‌کنند

این محبت هم نتیجهٔ دانشست

کی گزافه بر چنین تختی نشست

دانش ناقص کجا این عشق زاد

عشق زاید ناقص اما بر جماد

بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید

از صفیری بانگ محبوبی شنید

دانش ناقص نداند فرق را

لاجرم خورشید داند برق را

چونک ملعون خواند ناقص را رسول

بود در تاویل نقصان عقول

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم

نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم

نقص عقلست آن که بد رنجوریست

موجب لعنت سزای دوریست

زانک تکمیل خردها دور نیست

لیک تکمیل بدن مقدور نیست

کفر و فرعونی هر گبر بعید

جمله از نقصان عقل آمد پدید

بهر نقصان بدن آمد فرج

در نبی که ما علی الاعمی حرج

برق آفل باشد و بس بی وفا

آفل از باقی ندانی بی صفا

برق خندد بر کی می‌خندد بگو

بر کسی که دل نهد بر نور او

نورهای چرخ ببریده‌پیست

آن چو لا شرقی و لا غربی کیست

برق را خو یخطف الابصار دان

نور باقی را همه انصار دان

بر کف دریا فرس را راندن

نامه‌ای در نور برقی خواندن

از حریصی عاقبت نادیدنست

بر دل و بر عقل خود خندیدنست

عاقبت بینست عقل از خاصیت

نفس باشد کو نبیند عاقبت

عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد

مشتری مات زحل شد نحس شد

هم درین نحسی بگردان این نظر

در کسی که کرد نحست در نگر

آن نظر که بنگرد این جر و مد

او ز نحسی سوی سعدی نقب زد

زان همی‌گرداندت حالی به حال

ضد به ضد پیداکنان در انتقال

تا که خوفت زاید از ذات الشمال

لذت ذات الیمین یرجی الرجال

تا دو پر باشی که مرغ یک پره

عاجز آید از پریدن ای سره

یا رها کن تا نیایم در کلام

یا بده دستور تا گویم تمام

ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست

کس چه داند مر ترا مقصد کجاست

جان ابراهیم باید تا به نور

بیند اندر نار فردوس و قصور

پایه پایه بر رود بر ماه و خور

تا نماند همچو حلقه بند در

چون خلیل از آسمان هفتمین

بگذرد که لا احب الافلین

این جهان تن غلط‌انداز شد

جز مر آن را کو ز شهوت باز شد