گنجور

 
مولانا

چونک خرگوش از رهایی شاد گشت

سوی نخچیران دوان شد تا به دشت

شیر را چون دید در چه کُشته، زار

چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار

دست می‌زد چون رهید از دست مرگ

سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ

شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد

سر برآورد و حریف باد شد

برگها چون شاخ را بشکافتند

تا به بالای درخت اشتافتند

با زبان شطاه شکر خدا

می‌سراید هر بر و برگی جدا

که بپرورد اصل ما را ذوالعطا

تا درخت استغلظ آمد و استوی

جانهای بسته اندر آب و گل

چون رهند از آب و گلها شاددل

در هوای عشق حق رقصان شوند

همچو قرص بدر بی‌نقصان شوند

جسمشان در رقص و جانها خود مپرس

وانک گرد جان از آنها خود مپرس

شیر را خرگوش در زندان نشاند

ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند

درچنان ننگی و آنگه این عجب

فخر دین خواهد که گویندش لقب

ای تو شیری در تک این چاه فرد

نقش چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد

نفس خرگوشت به صحرا در چرا

تو به قعر این چَه چون و چرا

سوی نخچیران دوید آن شیرگیر

کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر

مژده مژده ای گروه عیش‌ساز

کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز

مژده مژده کان عدو جانها

کند قهر خالقش دندانها

آنک از پنجه بسی سرها بکوفت

همچو خس جاروب مرگش هم بروفت