گنجور

 
مولانا

ماجرای مرد و زن را مَخلَصی

باز می‌جوید درون مُخلِصی

ماجرای مرد و زن افتاد نقل

آن مثال نفس خود می‌دان و عقل

این زن و مردی که نفسست و خرد

نیک بایستست بهر نیک و بد

وین دو بایسته درین خاکی‌سرا

روز و شب در جنگ و اندر ماجرا

زن همی‌خواهد حویج خانگاه

یعنی آب رو و نان و خوان و جاه

نفس همچون زن پی چاره‌گری

گاه خاکی گاه جوید سروری

عقل خود زین فکرها آگاه نیست

در دماغش جز غم الله نیست

گرچه سِرّ قصه این دانه‌ست و دام

صورت قصه شنو اکنون تمام

گر بیان معنوی کافی شدی

خلق عالم عاطل و باطل بدی

گر محبت فکرت و معنیستی

صورت روزه و نمازت نیستی

هدیه‌های دوستان با همدگر

نیست اندر دوستی الا صور

تا گواهی داده باشد هدیه‌ها

بر محبتهای مضمر در خفا

زانک احسانهای ظاهر شاهدند

بر محبتهای سر ای ارجمند

شاهدت گه راست باشد گه دروغ

مست گاهی از می و گاهی ز دوغ

دوغ خورده مستیی پیدا کند

های هوی و سرگرانیها کند

آن مرایی در صیام و در صلاست

تا گمان آید که او مست ولاست

حاصل افعال برونی دیگرست

تا نشان باشد بر آنچ مضمرست

یا رب این تمییز ده ما را بخواست

تا شناسیم آن نشان کژ ز راست

حس را تمییز دانی چون شود

آنک حس ینظر بنور الله بود

ور اثر نبود سبب هم مظهرست

همچو خویشی کز محبت مخبرست

نبود آنک نور حقش شد امام

مر اثر را یا سببها را غلام

یا محبت در درون شعله زند

زفت گردد وز اثر فارغ کند

حاجتش نبود پی اعلام مهر

چون محبت نور خود زد بر سپهر

هست تفصیلات تا گردد تمام

این سخن لیکن بجو تو والسلام

گرچه شد معنی درین صورت پدید

صورت از معنی غریبست و بعید

در دلالت همچو آبند و درخت

چون بماهیت روی دورند سخت

ترک ماهیات و خاصیات گو

شرح کن احوال آن دو ماه‌رو