یکی میگفت که «مولانا سخن نمی فرماید» گفتم «آخر این شخص را نزد من خیالِ من آورد، این خیال من، با وی سخن نگفت که چونی یا چگونهای؟ بیسخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بیسخن جذب کند و جای دیگر بَرَد، چه عجب باشد؟» سخن، سایهی حقیقت است و فرع حقیقت، چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن، بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون در او از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب؛ سود ندارد، آن جزوست که او را در جوش و بیقرار میدارد، در کَهْ، از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیّت میان ایشان خفیست، در نظر نمیآید، آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می بَرد، خیال باغ به باغ میبرد و خیال دکان به دکان، اما درین خیالات، تزویر پنهان است. نمیبینی که فلان جایگاه میروی پشیمان میشوی ؟ و میگویی پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود. پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است، هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بیچادرِ خیال، قیامت باشد؛ آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که ترا جذب میکند، چیز دیگر غیر آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد «یَوْمَ تُبْلَی الْسَّرَائِرُ». چه جای اینست که میگوییم. در حقیقت، کِشنده یکیست، اما متعدد مینماید، نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست، گوناگون می گوید: « تُتماج می خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم» این، اعداد مینماید و به گفت میآورد، اما اصلش یکیست، اصلش گرسنگیست و آن یکیست. نمیبینی چون از یک چیز سیر شد، می گوید: «هیچ، از اینها نمیباید» پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلک یک بود. «وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً» کدام صد؟ کدام پنجاه؟ کدام شصت؟ قومی بیدست و بیپا و بیهوش و بیجان، چون طلسم و ژیوه و سیماب میجنبند، اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی، بلک ایشان هیچند و این، هزار و صدهزار و هزاران هزار «قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا». پادشاهی، یکی را صد مرده نان پاره داده بود، لشکر عتاب میکردند، پادشاه به خود میگفت: «روزی بیاید که به شما بنمایم که بدانید که چرا میکردم» چون روز مصاف شد، همه گریخته بودند، و او تنها میزد، گفت: «اینک برای این مصلحت!»
آدمی میباید که آن ممیّز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین. دین، یارشناسیست. اما چون عمر را با بیتمیزان گذرانید، ممیّزهی او ضعیف شد، نمیتواند آن یار دین را شناختن. تو این وجود را پروردی که در او تمییز نیست. تمیز آن یک صفت است، نمیبینی که دیوانه را دست و پای هست امّا تمییز نیست؟ تمییز، آن معنی لطیف است که در توست. و شب و روز در پرورشِ آن بیتمییز مشغول بودهای. بهانه میکنی که «آن به این قایم است» چون است که کلّی، در تیمارْداشتِ اینی؟ و او را به کلّی گذاشتهای؟ بلکه این به آن قایم است و آن باین قایم نیست. آن نور، ازین دریچههای چشم و گوش و غیر ذلک برون میزند، اگر این دریچهها نباشد، از دریچههای دیگر سر برزند؛ همچنان باشد که چراغی آوردهای در پیش آفتاب که «آفتاب را با این چراغ میبینم!» حاشا اگر چراغ نیاوری، آفتاب خود را بنماید! چه حاجت چراغ است؟. امید از حق نباید بریدن، امید سر راه ایمنیست، اگر در راه نمیروی، باری سر راه را نگاهدار، مگو که «کژیها کردم» تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید، همه را بخورد، اگر بدی کردهای با خود کردهای، جفای تو به وی کجا رسد؟!
مرغی که بر آن کوه، نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست؟
چون راست شوی، آن همه نمانَد، امید را زنهار مَبُر. با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود، که سری است رفتنی چه امروز، چه فردا!. اما ازین رو خطر است، که ایشان چون درآیند و نفسهای ایشان قوّت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد، لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی، قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد. چون طرف ایشان را معمور داری، طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود، چندانکه آن سوی روی، اینسو که معشوق است روی از تو میگرداند، و چندانکه تو با اهل دنیا به صلح درمیآیی، او از تو خشم میگیرد. «مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ». آن نیز که تو سوی او میروی در حکم این است، چون آنسو رفتی، عاقبت او را بر تو مسلّط کند.
حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی، یا به سبویی، قانع شدن! آخر از دریا، گوهرها و صدهزار چیزهای مُقَوِّمْ بَرند. از دریا آب بردن، چه قدر دارد؟! و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند؟! بلکه عالم کفیست. این دریای آب، خود علمهای اولیاست گوهر خود کجاست؟! این عالم کفی پرخاشاک است، اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها، آن کف، خوبی میگیرد که «زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا» پس چون «زُیَنَ» فرمود، او خوب نباشد، بلک خوبی در او عاریت باشد، وز جای دگر باشد. قلبِ زراندودست یعنی این دنیا که کفکست، قلبست، و بیقدرست و بیقیمت است، ما زراندودش کردهایم، که «زُیِّنَ لِلنَّاسِ». آدمی اسطرلاب حق است، اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند؛ ترهفروش یا بقال، اگرچه اسطرلاب دارد، اما از آن چه فایده گیرد؟ و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را؟ و دوران و برجها و تأثیرات و انقلاب را؟ الی غیرذلک. پس اسطرلاب در حقِ منجم سودمند است، که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ». همچنانکه این اسطرلاب مسین، آینهی افلاک است، وجود آدمی که «وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ» اسطرلاب حق است. چون او را حقتعالی، به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود، تجلی حق را، و جمال بیچون را دمبهدم، و لَمحهبهلَمحه میبیند و هرگز آن جمال، ازین آینه خالی نباشد. حق را عزّ و جلّ بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت میپوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند، اما از غایتِ غیرت، خود را میپوشانند، چنانک متنبی میگوید: «لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا»
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، گوینده به بررسی موضوع جذب حقیقت و تأثیر آن بر انسانها میپردازد. او به این نکته اشاره میکند که سخن و کلام تنها سایهای از حقیقت هستند و آنچه انسانها را جذب میکند، ذات حقیقت است. گوینده به این موضوع اشاره میکند که آرزوها و تمایلات متعدد انسانها در اصل به یک نیاز برمیگردد و این نیازها فقط ظاهری هستند. او میگوید که انسانها نیاز به تمییز و درک دارند و اگر در این راه غافل شوند، ممکن است نتوانند حقیقت را بشناسند.
همچنین به مسأله امید و یاری جویی در دین اشاره میشود و گوینده تأکید میکند که انسان باید از درگاه حقیقت امید نبرود. او به خطرات دوستی با افراد دنیاطلب اشاره میکند و بیان میکند که این دوستی میتواند انسان را از راه راست دور کند. گوینده در نهایت تأکید میکند که باید از دنیای فانی و ظاهری گذر کرده و به حقیقتی که انسان را به سمت معارف و علوم معنوی میبرد، متمرکز شود. انسان به عنوان اسطرلاب حق شناخته میشود که میتواند حقیقت را منعکس کند، به شرطی که خود را بشناسد و از حکمت و معرفت بهرهمند باشد.
هوش مصنوعی: یک نفر میگفت که مولانا چیزی نمیگوید. من پاسخ دادم: «این شخص فقط در ذهن من است، و این ذهن من بدون صحبت با او، او را به اینجا جذب کرده است. اگر حقیقت من بیسخن او را جذب کند و به جای دیگری ببرد، چه تعجبی دارد؟» سخن تنها سایه حقیقت است و وقتی که سایهای جذب میشود، حقیقت به مراتب بیشتر میتواند جذب کند. انسانها با همدیگر به خاطر خصوصیات مشترکشان جلب میشوند، نه به خاطر کلمات. اگر کسی هر نوع معجزه و کرامتی ببیند، اما در درونش ارتباطی به آن نبی یا ولی نداشته باشد، فایدهای ندارد. این خصوصیات معنوی است که انسجام و دلخوشی را به وجود میآورد. این ارتباطات در نظر پنهان است و انسان با خیالها در جستجوی چیزها میباشد. هر خیالی او را به سمت موضوعات مختلف میبرد و در این گردشها فریبهایی نهفته است. آیا نمیبیند که گاهاً از جایی میرود و پشیمان میشود؟ این خیالات درست مانند چادری هستند که چیزی در زیر آن پنهان است. وقتی خیالات برطرف شوند و حقایق نمایان شوند، در آن زمان هیچ پشیمانی باقی نخواهد ماند. هر حقیقتی که شما را جذب میکند، همان حقیقت اصلی است.در واقع، آنچه انسان را به سمت خود میکشد، در اصل یکی است، هرچند که انسان به آن اشکال و نامهای مختلف میدهد. وقتی کسی از چیزی سیر شد، دیگر به آن چیزها نیاز ندارد و روشن میشود که در واقع هیچکدام از آن آرزوها مستقل نبوده و تنها یک نیاز بوده است. در مجموع، انسانها با ظواهر چیزها سرگرم میشوند، در حالی که در باطن، آنها هیچ و حقیقت در یک نکته خاص نهفته است.
هوش مصنوعی: انسان باید توانایی تشخیص خود را از هر گونه غرض و قصدی خالی کند و در زمینه دین کمک بگیرد. دین به نوعی شناخت یارانه است. اما اگر عمرش را در بین افرادی بیتمیز سپری کند، توانایی تشخیص او ضعیف میشود و نمیتواند یار دین را بشناسد. تو وجودی را پرورش دادهای که فاقد تمیز است. تمیز یک ویژگی است، همانطور که میبینی دیوانهها دست و پا دارند اما تمیز نیستند. تمیز به معنای لطیفی است که در وجود توست و تو شب و روز در پرورش این وجود بیتمیز مشغول بودهای. نمیتوانی بهانه بیاوری که "این به آن وابسته است"، زیرا تو تمام توجهت را به نگهداری این وجود نکردهای. بلکه این وجود به آن وابسته است و آن به این. نور از دریچههای چشم، گوش و دیگر حواس بیرون میزند؛ اگر این دریچهها نباشد، نور از دیگر راهها نیز خود را نشان میدهد. مانند این است که چراغی را در برابر آفتاب قرار دهی و بگویی "با این چراغ آفتاب را میبینم!" در حالی که اگر چراغ نداشته باشی، آفتاب خود به روشنی وجود دارد. نیازی به چراغ نیست. نباید از حق ناامید شد؛ امید، راهی به ایمنی است. حتی اگر در این مسیر نروی، تنها باید به راه نگاه کنی. نگو که "بدیها کردم"، بلکه حقیقت را دنبال کن و دیگر بدیها باقی نخواهند ماند. حقیقت مانند عصای موسی است و بدیها مانند سحر. وقتی حقیقت بیاید، همه آنها را میبلعد. هر بدی که کردهای، فقط به خودت آسیب رساندهای و ظلم به دیگران در این میان چه فایدهای خواهد داشت؟
هوش مصنوعی: به پرندهای که بر فراز آن کوه پرواز میکند نگاه کن و ببین که در این کوه چه چیزهایی را به زندگی خود افزوده و چه چیزهایی را از دست داده است.
هوش مصنوعی: اگر راستگو شوی، هیچ چیز باقی نمیماند و باید مراقب امیدت باشی. نشستن با پادشاهان خطر خاصی ندارد، چون بالاخره روزی سر همه از تن جدا میشود. اما خطری که وجود دارد این است که وقتی آنها در کنار تو هستند و قدرت میگیرند، کسی که با آنها صحبت کرده، دوستی را ادعا کرده و مال آنها را پذیرفته، ناچار میشود طبق خواستههای آنها صحبت کند و نظرات نادرست آنها را با دل و جان قبول کند و نمیتواند برخلاف آنها حرف بزند. این خطرناک است چون به دین آسیب میزند. اگر طرف آنها را پذیرفته باشی، طرف دیگر که حقیقت است از تو دور میشود و هر چه بیشتر با دنیا کنار بیایی، آن حقیقت از تو دورتر میشود. کسی که به ظالم کمک کند، خداوند او را به او مسلط میکند و کسی که سمت ظالم میرود، در نهایت او بر او مسلط خواهد شد.
هوش مصنوعی: حیف است که به دریا برسیم و تنها به آب یا چیزهای سطحی قانع شویم! زیرا دریا داراییهای باارزشی دارد و از آن میتوان گوهرها و چیزهای بیشماری برداشت. برداشتن تنها آب از دریا چه ارزشی دارد؟ انسانهای عاقل از چه چیزهایی میتوانند به خود ببالند؟ در واقع، این جهان مانند کف روی دریا است. دریای آب، خود علمهای بینظیری است؛ اما گوهر واقعی آن کجاست؟ این عالم پر از ناپاکیهاست، اما از طریق امواج و حرکتهای دریاست که آن ناپاکیها به زیبایی تبدیل میشوند. در حقیقت، جذابیتهایی مثل محبت به زنان، فرزندان و دیگر نعمتهای دنیوی به ما عرضه شدهاند، ولی این زیباییها در واقع توانایی و اعتبار واقعی ندارند و از جای دیگری میآیند. این زندگی دنیا که زودگذر و بیارزش است، در حقیقت ما آن را زیبا و جذاب جلوه دادهایم. انسان، همچون اسطرلابی است که نیاز به دانش و درکی عمیق دارد. کسی که از وجود خود آگاه باشد، حقیقت را شناخته است. بنابراین، اگر انسان به درستی خود را بشناسد، میتواند جمال بینظیر حق را در وجود خود به تماشا بگذارد و هرگز این جمال از آینه وجودش دور نخواهد بود. بندگان حق، با حکمت و معرفت خود را میپوشانند، حتی اگر دیگران نتوانند این درخشش را ببینند، آنها به خاطر غیرت و شخصیت خود از نمایش آن پرهیز میکنند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.