مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

چو رویت بود اگر می‌داشت خورشید جهان‌آرا

عذاری از گل سوری خطی از عنبرسارا

نباشد در دلم جائی که باشد بی‌شکست از تو

زنی بر شیشه من سنگ تا کی سنگدل یارا؟

ز رویت گشته روشن سر به سر آفاق و حیرانم

که مهر عالم‌افروزی تو یا ماه جهان‌آرا

دلم را با دلت ای سنگدل تا کی بود الفت

نباشد غیر یک دم اختلاط شیشه و خارا

عجب ملکیست درویشی که پشت پا گدای او

زند بر مسند اسکندر و بر افسر دارا

ز بیم تندی خویت گشودن چشم بر رویت

ز یاران بر سر کویت بود یارا کرا یارا

گرفتم دم نزد مشتاق از جورت بگو تا کی

ستم‌کیش جفاکاری ستم‌کیشا جفاکارا